آفتاب آرام آرام عرض افق را به مغرب وجب میکرد که باد در میانه خرابه های روستا وزیدن گرفت. صدای پیچیدن باد در بین حفره های دیوارها و نورگیرهای سقف، خرابی ها را نمایان تر میساخت و صدای برخورد پنجره به چارچوب، آواز سر میداد: "سالهاست که دیگر کسی در این خانه نیست."

حاج حسن کنار جاده، بر روی تخته سنگی نشسته بود و به دوردست ها، شاید جایی نزدیک معدن مس زل زده بود. ذبیح الله، در کنارش به روی زمین چمباتمه زده و با تکه کاهی بازی میکرد. تنها تفاوت ظاهریشان با سایر روزها، موهای شانه زده ی ذبیح الله بود؛ و گرنه حاج حسن همان جلیقه ی طوسی رنگ را از روی پیراهن کاموا به تن کرده و کلاه نمدی آفتاب زده اش را بر سر گذاشته بود، ذبیح الله هم همان کت و شلوار همیشگی را به تن داشت که از شدت رنگ و رو رفتگی معلوم نبود در اصل چه رنگی بوده. گرد نشسته بر آن نیز وضع را بدتر کرده بود. گویی تحمل ذبیح الله طاق شده بود که کاه را به کناری رها کرد و رو به حاج حسن گفت: چرا نمیخوای با من بیای. مگه اینجا چی داره؟

داستان کوتاه: گل آخر

داستان کوتاه: نیمکت سوم سمت راست حوض

داستان کوتاه: دفتر خاطرات سمیه

داستان کوتاه: بی‎بی معشوقه

داستان کوتاه: آخرین چراغ

ذبیح ,زده ,روی ,حسن ,الله ,حاج ,را به ,ذبیح الله ,حاج حسن ,باد در ,و رو

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مشاوره تحصیلی معرفی کالا فروشگاهی سایت دانلود آشپز ایرانی آهنگ رپ ایرانی وب سایتی مثل هیچ کجا . بهترین ها و جدید ترین ها و زیبا ترین ها gonabadnew دنیای نظافت یه قُلُپ فلسفـــــه... poonehkflower