پیرمرد از پیچ آخر که رد میشد مثل همیشه چشم خود را به نیمکت میدوخت که مبادا کسی بر روی آن نشسته باشد. همیشه کسانی پیدا میشدند که بیملاحظه بر روی نیمکت مخصوص پیرمرد بنشینند و گویی نمیدانند از ساعت شش الی هفتونیم بعدازظهر فقط پیرمرد حق دارد روی نمیکت سوم سمت راست حوض وسط پارک بنشیند. اینبار دو کودک جای پیرمرد را اشغال کرده بودند. از همانجا شروع به غرغر کردن کرد تا زمانیکه به نزدیک نیمکت رسید. بدون اینکه نگاهی به بچه ها بیاندازد به آنها گفت: زود از اینجا بلند شید برید یه جای دیگه بشینید. و آماده ی نشستن شد.
بچه ها رو به پیرمرد با صدای بلند و با لبخندی بر لب سلام دادند.
- گفتم زود پاشید از اینجا.
لبخند بر روی لبان بچه ها خشک شد و دختر که سه چهار سال از پسرک بزرگتر بود رو به پیرمرد جواب داد: نمیتونیم.
داستان کوتاه: نیمکت سوم سمت راست حوض
پیرمرد ,روی ,نیمکت ,ها ,بچه ,رو ,بچه ها ,بر روی ,سمت راست ,از اینجا ,سوم سمت
درباره این سایت