-        گفتما بهش مواظب باش. همین که خواست برگرده، سرش محکم خورد به چارچوب؛ خودت میدونی چقدر قدش بلنده.

 بی‏بی کمی سکوت کرد، ابروانش را بالا داد و با انتهای روسری بلندش، گوشه‌ی چشمانش را پاک کرد. پیرزنی که کنارش نشسته بود شروع به حرف زدن کرد: انقدر خودت رو اذیت میکنی که چی؟ اینقدر غصه خوردی چی شد؟

بی‎بی که دید اینجا گوشی برای شنیدن نیست، از دست های بغل دستی‌اش کمک گرفت تا بلند شود.

-        آخ! آخ! قربون دستت کمک کن پاشم به مهمونا برسم.

-        بشین دیگه زن، بچه‌ها هستن.

بی‎بی ‎بی‌اعتنا به حرف پیرزن با تکیه بر چوب‌دستی‌اش به آرامی به سمت در به‌راه افتاد. پیرزن که گویی از دست حرفهای تکراری بی‎بی رها شده بود، نفس راحتی کشید و با جابجا کردن لباس بلندش، به سمت دیگر زاویه گرفت و شروع کرد به توضیح دادن برای خانمی که ظاهری شهری داشت.

-        سی ساله، هر سال داره همینطور مراسم می‌گیره.

-        بله، شنیدم. خدا رحمتشون کنه. میگن جنازه‌اش پیدا نشده!

-        نه. اونایی که دیدن میگن وقتی داشتن می‌رفتن واسه عملیات تیر خورده به سینه‌اش، افتاده. عملیات که تموم شده، برگشتن دیدن نیست. خودش که میگه برمی‌گرده! نمی‌دونم.

-        خب اگه میگه زنده‌اس پس چرا مراسم می‌گیره؟

داستان کوتاه: گل آخر

داستان کوتاه: نیمکت سوم سمت راست حوض

داستان کوتاه: دفتر خاطرات سمیه

داستان کوتاه: بی‎بی معشوقه

داستان کوتاه: آخرین چراغ

        ,بی‎بی ,دیدن ,بلندش، ,عملیات ,خودت ,به حرف ,از دست ,به سمت ,و با ,دادن برای

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ravansanasi دوره های آموزشی بازاریابی، فروش، تبلیغات، همایش ها و سمینارها funcollection اندیشه اسلامی سکوتــــــــــ تجهيزات آزمايشگاه اخبار پزشکي 22331559 کول دانلود radikal