همه چیز از محسن شروع شد. از روزی که قبل از اعزام برای اجازه گرفتن پیش مادر محسن رفتیم. حاج خانم از درختچهی گل محمدی که به نیت محسن کاشته بود برای هرکداممان گلی چید. مثل همیشه و مثل همهی گلهایی که محسن قبل از شهادتش برایمان میآورد، همه یک بو داشتند؛ جز گل حمید که بوی دیگری داشت. بویی که شبیه نداشت. شاید شبیه به همان بویی باشد که محسن لحظهی آخر از آن حرف زد. بویی که حمید را با خود برد و دیگر بازنگرداند. تنها سنگی کنار مزار محسن اضافه شد و ما را با یک نفر کمتر برای خداحافظی از مادرها فرستاد. قبل از اعزام به خانهی مادران هم، سر میزدیم و اجازه میگرفتیم و پس از آن به خانهی مادر محسن میرفتیم.
گلها همیشه بودند. سخاوتمندی مادر محسن همان بود و شکرپنیرهایی که با چای مهمانمان میکرد همان؛ ولی خبری از آن گل نبود تا اینکه نوبت به یاسر برسد.
پیرمرد از پیچ آخر که رد میشد مثل همیشه چشم خود را به نیمکت میدوخت که مبادا کسی بر روی آن نشسته باشد. همیشه کسانی پیدا میشدند که بیملاحظه بر روی نیمکت مخصوص پیرمرد بنشینند و گویی نمیدانند از ساعت شش الی هفتونیم بعدازظهر فقط پیرمرد حق دارد روی نمیکت سوم سمت راست حوض وسط پارک بنشیند. اینبار دو کودک جای پیرمرد را اشغال کرده بودند. از همانجا شروع به غرغر کردن کرد تا زمانیکه به نزدیک نیمکت رسید. بدون اینکه نگاهی به بچه ها بیاندازد به آنها گفت: زود از اینجا بلند شید برید یه جای دیگه بشینید. و آماده ی نشستن شد.
بچه ها رو به پیرمرد با صدای بلند و با لبخندی بر لب سلام دادند.
- گفتم زود پاشید از اینجا.
لبخند بر روی لبان بچه ها خشک شد و دختر که سه چهار سال از پسرک بزرگتر بود رو به پیرمرد جواب داد: نمیتونیم.
نمیتوانست سر پا بایستد. به کمک دستی که به دیوار گرفته بود از کنار رختخوابهای روی زمین گذشت. از روی چوبلباسی که به زور تکیه بر دیوار سرپا مانده بود، چادر عربی خود را برداشت. از چارچوب در خارج نشده دفتر را به دست چپش گرفت تا چادر را سر کند. مادر با سطل قرمز رنگ سنگینی وارد خانه شد و طوری حرکت میکرد که شیر آن سرریز نکند. همانطور که نزدیک میشد بلند گفت: هر دفعه میگم تا ته پرش نمیکنم ولی فردا صبحش باز یادم میره.
مریم که احساس ضعف میکرد به دیوار تکیه کرد و چشمانش را بست. مادر که تازه متوجه حال مریم شده بود گفت: بهت که میگم پا نشو از سر جات. گوش نمیدی دیگه!
مریم گویی تمام توان خود را گذاشته بود تا چشمانش را باز کند. رو به مادر کرد و گفت: نه! باید برم، دیره.
- لازم نکرده با این حالت. خوبه وقت عادیش به زور پا میشی بری. نمیخواد.
- نمیشه. باید برم.
- حالا چه واجب شده اول سالی؟ فردا خودم باهات میام مدرسه با مدیرتون صحبت میکنم.
- باید دفتر خاطرات سمیه رو براش ببرم. بهش قول دادم یه روزه برش گردونم. میدمشو برمیگردم.
- میگم چیه. واسه درس و مدرسه نیست. واسه خاطر سمیه است. نمیخواد بری. فردا میبری میدیش.
مادر که سطل شیر را خالی کرده بود سفرهی پر از نان را در دست گرفت تا وسط اتاق پهن کند. مریم با صاف کردن دستی که به دیوار تکیه داده بود آرام آرام از آن فاصله میگرفت و زیر لب میگفت: کاش بهش قول نمیدادم».
- گفتما بهش مواظب باش. همین که خواست برگرده، سرش محکم خورد به چارچوب؛ خودت میدونی چقدر قدش بلنده.
بیبی کمی سکوت کرد، ابروانش را بالا داد و با انتهای روسری بلندش، گوشهی چشمانش را پاک کرد. پیرزنی که کنارش نشسته بود شروع به حرف زدن کرد: انقدر خودت رو اذیت میکنی که چی؟ اینقدر غصه خوردی چی شد؟
بیبی که دید اینجا گوشی برای شنیدن نیست، از دست های بغل دستیاش کمک گرفت تا بلند شود.
- آخ! آخ! قربون دستت کمک کن پاشم به مهمونا برسم.
- بشین دیگه زن، بچهها هستن.
بیبی بیاعتنا به حرف پیرزن با تکیه بر چوبدستیاش به آرامی به سمت در بهراه افتاد. پیرزن که گویی از دست حرفهای تکراری بیبی رها شده بود، نفس راحتی کشید و با جابجا کردن لباس بلندش، به سمت دیگر زاویه گرفت و شروع کرد به توضیح دادن برای خانمی که ظاهری شهری داشت.
- سی ساله، هر سال داره همینطور مراسم میگیره.
- بله، شنیدم. خدا رحمتشون کنه. میگن جنازهاش پیدا نشده!
- نه. اونایی که دیدن میگن وقتی داشتن میرفتن واسه عملیات تیر خورده به سینهاش، افتاده. عملیات که تموم شده، برگشتن دیدن نیست. خودش که میگه برمیگرده! نمیدونم.
- خب اگه میگه زندهاس پس چرا مراسم میگیره؟
آفتاب آرام آرام عرض افق را به مغرب وجب میکرد که باد در میانه خرابه های روستا وزیدن گرفت. صدای پیچیدن باد در بین حفره های دیوارها و نورگیرهای سقف، خرابی ها را نمایان تر میساخت و صدای برخورد پنجره به چارچوب، آواز سر میداد: "سالهاست که دیگر کسی در این خانه نیست."
حاج حسن کنار جاده، بر روی تخته سنگی نشسته بود و به دوردست ها، شاید جایی نزدیک معدن مس زل زده بود. ذبیح الله، در کنارش به روی زمین چمباتمه زده و با تکه کاهی بازی میکرد. تنها تفاوت ظاهریشان با سایر روزها، موهای شانه زده ی ذبیح الله بود؛ و گرنه حاج حسن همان جلیقه ی طوسی رنگ را از روی پیراهن کاموا به تن کرده و کلاه نمدی آفتاب زده اش را بر سر گذاشته بود، ذبیح الله هم همان کت و شلوار همیشگی را به تن داشت که از شدت رنگ و رو رفتگی معلوم نبود در اصل چه رنگی بوده. گرد نشسته بر آن نیز وضع را بدتر کرده بود. گویی تحمل ذبیح الله طاق شده بود که کاه را به کناری رها کرد و رو به حاج حسن گفت: چرا نمیخوای با من بیای. مگه اینجا چی داره؟
درباره این سایت